دیوی است جهان پیر و غداری

بگشاد به دین درون در حیلت برساخت به پیش خویش بازاری
گفتا که «اگر کسی به صد دوران بوده است ستمگری و جباری
چون گفت که لا اله الا الله نایدش به روی هیچ دشواری»
تا هیچ نماند ازو بدین فتوی در بلخ بدی و نه گنه‌کاری
وین خلق همه تبه شد و بر زد هرکس به دلش ز کفر مسماری
هر زشت و خطای تو سوی مفتی خوب است و روا چو دید دیناری
ور زاهدی و نداده‌ای رشوت یابیش درست همچو دیواری
گوید که «مرا به درد سر دارد هر بی‌خردی و هر سبکساری»
و امروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمگاری
گوید که «نبود مر خراسان را زین پیش چو من سری و دستاری»
خاتون و بگ و تگین شده اکنون هر ناکس و بنده و پرستاری
باغی بود این که هر درختی زو حری بودی و خوب کرداری
در هر چمنی نشسته دهقانی این چون سمنی و آن چو گلناری
پر طوطی و عندلیب اشجارش بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری
دیوی ره یافت اندر این بستان بد فعلی و ریمنی و غداری
بشکست و بکند سرو آزاده بنشاند به جای او سپیداری
ننشست ازان سپس در این بستان جز کرگس مرده‌خوار، طیاری
وز شومی او همی برون آید از شاخ به جای برگ او ماری
گشتند رهی او ز نادانی هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری
اقرار به بندگی او داده بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری