آن جنگی مرد شایگانی

چون کار تو کس ندید کاری امروز تو نادرالزمانی
تو زاهدی و سوی گروهی بتر ز جهود و زندخوانی
بر دین حقی و سوی جاهل بر سیرت و کیش هندوانی
سودت نکند وفا چو دشمن از تو به جفا برد گمانی
سنگ است و سفال بردل او گر بر سر او شکر فشانی
زین رنج تو را رها نیارد جز حکم و قضای آسمانی»
گفتم که: به هر سخن که گفتی زی مرد خرد ز راستانی
خوابم نبرد همی که زیرا شد راز فلک مرا عیانی
بشنودم راز او چو ایزد برداشت زگوش من گرانی
گیتی بشنو که می چه گوید با بی‌دهنی و بی‌زبانی
گوید که «مخسپ خوش ازیرا من منزلم و تو کاروانی»
هرکو سخن جهان شنوده است خوار است به سوی او اغانی
غره چه شوی به دانش خویش؟ چون خط خدای بر نخوانی؟
زیرا که دگر کسان بدانند آن چیز که تو همی بدانی
واکنون که شنودم از جهان من آن نکته‌ی خوب رایگانی
کی غره شود دل حزینم زین پس به بهار بوستانی؟
خوش باد شب کسی که او را کرده است زمانه میزبانی
من دین ندهم ز بهر دنیا فرشم نه بکار و نه اوانی
الفنجم خیر تا توانم از بیم زمان ناتوانی
ای آنکه همی به لعنت من آواز بر آسمان رسانی