آن جنگی مرد شایگانی

آن جنگی مرد شایگانی معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین چون بر گل زرد خون چکانی
بر پشت فگنده چون عروسان زربفت ردای پرنیانی
بسیار نکوتر از عروسان مردی است به پیری و جوانی
بی‌زن نخورد طعام هرگز از بس لطف و ز مهربانی
تا زنده همیشه چون سواری با بانگ و نشاط و شادمانی
واندر پس خویش دو علامت کرده است به پای، خسروانی
آلوده به خون کلاه و طوقش این است ز پردلی نشانی
نه لشکری است این مبارز بل حجرگی است و شایگانی
از گوشه‌ی بام دوش رازی با من بگشاد بس نهانی
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟ وز خواب و قرار چون رمانی؟
یا چون نکنی طلب چو یاران داد خود از این جهان فانی؟
نوروز ببین که روی بستان شسته است به آب زندگانی
واراسته شد چون نقش مانی آن خاک سیاه باستانی
بر سر بنهاد بار دیگر نو نرگس تاج اردوانی
درویش و ضعیف شاخ بادام کرده است کنار پر شیانی
گیتی به مثل بهشت گشته است هرچند که نیست جاودانی
چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟ یا تو نه ز جنس مردمانی؟
آن می‌طلبد همی و آن گل چون تو نه چنین و نه چنانی؟