آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

رفتند همرهانت منشین بساز توشه مر معدن بقا را زین منزل فنائی
جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟ بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی
مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی
کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران اندر غم قبائی تو از در قفائی
از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده آن به که مهر او را از دل فرو زدائی
ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی
چندین چرا خرامی آراسته بگشی در جبه‌ی بهائی گر نیستی بهائی؟
تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق با صورت رجالی بر سیرت نسائی
طاووس خواستندت می‌آفرید از اول طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی
از دوستی دنیا بنده‌ی امیر و شاهی وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی
کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟
گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی
چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی
گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو با کردگار عالم در مکر و کیمیائی
ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا والله که بر خطائی حقا که بر خطائی
چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی