شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی
به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی
خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی
نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی
من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی
سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی
یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی
درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی