خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
|
|
که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی
|
همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره
|
|
به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی
|
چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟
|
|
سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی
|
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم
|
|
ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی
|
یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده
|
|
اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی
|
زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتیها
|
|
ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی
|
ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد
|
|
که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی
|
فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد
|
|
ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی
|
همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن
|
|
که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی
|
محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
|
|
و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی
|
رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر
|
|
که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی
|
به چشم سر نگه کن پس به دل بیندیش تا یابی
|
|
یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی
|
کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی
|
|
که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی
|
مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان
|
|
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی
|
اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم
|
|
مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی
|
نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بیباکی
|
|
نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی
|
یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن
|
|
سر استر ز مال وقف گشتهستش چو جوزائی
|
تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه
|
|
به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی
|
حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من
|
|
حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی
|
به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان
|
|
نهد کس نافهی مشکین به پیش گنده غوشائی؟
|