گرت باید که تن خویش به زندان ندهی
|
|
آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی
|
دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف
|
|
این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی
|
آرزو را و حسد را مده اندر دل جا
|
|
گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی
|
گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش
|
|
ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی
|
آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش
|
|
تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی
|
گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه
|
|
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟
|
شاه را پیش جز از بختهی پخته ننهی
|
|
ممنی را که ضعیف است یکی نان ندهی
|
آشکارا دهی آن اندک و بیمایه زکات
|
|
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی
|
هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای
|
|
بیگمان جز که به سلطان و تاوان ندهی
|
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است
|
|
کودک خویش به استاد و دبستان ندهی
|
هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد
|
|
آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی
|
گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت
|
|
چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟
|
پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
|
|
که نو این را بستانی و کهن آن ندهی
|
پیشهای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود
|
|
کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟
|
دل درویش مسوز و مستان زو و مده
|
|
گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی
|
چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،
|
|
که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟
|
جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز
|
|
چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی
|
دیو بیفرمان بنشیند بر گردن تو
|
|
چو تو گردن به خداوندهی فرمان ندهی؟
|
شاخ زنبور به انگور تو افگندهستی
|
|
چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی
|
نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح
|
|
دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی
|