ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟
درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان درویش رفت خواهی اگر نامور جمی
کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟
رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز ناکام و کام از پس ایشان همی چمی
آگاه نیستی که چگونه کجا شدند بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی
هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی
این گفت «اگر به خانه‌ی مکه درون شوی ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»
وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»
رفتن به سوی خانه‌ی مکه است آرزوت ز اندیشه‌ی دراز نشسته به ماتمی
وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب در آرزوی قطرگکی آب زمزمی
گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی
فردات امید سندس و حور و ستبرق است و امروز خود به زیر حریری و ملحمی
رستن به مال نیست به علم است و کارکرد خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟
چون روی ناوری به سوی آسمان دین که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی
گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی
هرچند جو به سوی خران به ز گندم است گندم ز جو به است سوی ما به گندمی
بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی
دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی گر با هزار جور و جفا و مظالمی
داند به عقل مردم دانا که بر زمین دست خدای هر دو جهان است فاطمی