ای آدمی به صورت و بیهیچ مردمی
|
|
چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟
|
گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او
|
|
نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی
|
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
|
|
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی
|
چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر
|
|
پر خم خمی و بد سیر و بیهنر خمی
|
بیهیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول
|
|
همچون زمین شورهی بی کشت پر نمی
|
آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش
|
|
کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی
|
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
|
|
روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی
|
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
|
|
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی
|
از مردمی به صورت جسمی مکن بسند
|
|
مردم نهای بدانکه تو خوب و مجسمی
|
مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست
|
|
گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی
|
نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
|
|
در جانت شادی آید و در دلت خرمی
|
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل
|
|
گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی
|
حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است
|
|
حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی
|
چون خود گزید تیرهدل و جانت جهل را
|
|
از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟
|
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
|
|
تا فضل را به دست نیاری نیارمی
|
چون گشتهای به سان پلاس سیه درشت؟
|
|
نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی
|
برآسمانت خواند خداوند آسمان
|
|
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟
|
واکنون که خواندهای تو و لبیک گفتهای
|
|
بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟
|
تدبیر برشدن به فلک چون نمیکنی؟
|
|
چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟
|
یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست
|
|
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی
|