دگر ره باز با هر کوهساری

نیابی از خردمندان کسی را که او را اندر این خر نیست باری
نگه کن تا بر این خر کس نشسته است که این بد خر نکرده‌ستش فگاری
ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه که جز فعل بد او را نیست کاری
منش بسیار دیدم و آزمودم چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری
جز از غدر و جفا هرچند گشتم ندیدم کار او را پود و تاری
کجا نوری پدید آید هم‌آنجا ز بد فعلی برانگیزد غباری
تو را چون غمگساری داد گیتی دلت شاد است و داری کاروباری
نه‌ای آگه که گر غمی نبودی نبایستت هرگز غمگساری
نباید تا نباشد جرم عذری نه صلحی، تا نباشد کارزاری
جهان جای خلاف و بر فرودست جزین مر مردمان را نیست کاری
تو معذوری که نشناسیش ازیرا نخسته‌ستت هنوز از دهر خاری
تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت پدر را هیچ عذری نیست باری
گرفتم در کنارش روزگاری کنون شاید کزو گیرم کناری
اگر من به اختیارم برتن خویش نکردم جز که پرهیز اختیاری
خلاف است اهل دین را اهل دنیا بداند هر حکیمی بی‌مداری
نکرد این اختیار از خلق عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری
مرا دین است یارو جفت،هرگز اگر حق را نباشد حق‌گزاری
اگر با من نسازند اهل دنیا به من بر آن نباشد هیچ عاری
خرد ما را به کار آید اگر چند نمی‌دارد به کارش نابکاری
خرد بار درخت مردم آمد بدو باغی جدا گشت از چناری