دگر ره باز با هر کوهساری

دگر ره باز با هر کوهساری بخار آورد پیدا خار خاری
همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه همی از خر بر بندد ازاری
به ابر اندر حصاری گشت کهسار شنوده‌ستی حصاری در حصاری
همی فرش پرندین برنوردد شمال اکنون زهر کوهی و غاری
خزان از مهرگان دارد پیامی سوی هر باغ و دشت مرغزاری
پر از بادست که را سر دگر بار گران‌تر زو ندیدم بادساری
چو ابدالان همیشه در رکوع است به باغ اندر ز بر هر میوه‌داری
ز هر شاخی یکی میوه در آویخت چو از پستان مادر شیرخواری
چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد شمال از هر درخت اکنون شماری
ز چندین پر زر و زیور عروسان کنون تا نه فراوان روزگاری
نماند با عروسی روی بندی نه طوق و یاره‌ای یا گوشواری
بهر حمله شمال اکنون بریزد گنه ناکرده خون لاله‌زاری
بلی زار است کار گل ولیکن به زاری نیست همچون لاله زاری
به خون اندر همی غلتد که دهقان نبیند خون او را خواستاری
بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است نژند و زرد همچون سوکواری
جهان چون شاد خواری بود لیکن بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری
به پیری و به خواری باز گردد به آخر هر جوان و شاد خواری
جهان با هیچ‌کس صحبت نجوید کزو بر ناورد روزی دماری
چو گشت آشفته گردد پیشگاهی رهی و بنده پیش پیشکاری
خر بدخوست این پر بار محنت حرونی پر عواری بی‌فساری