این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی

هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی
این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی
نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟
وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی
ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب‌شور کشت و میوه‌ستان و راغ و باغ چون دیباستی
این چرا بنده‌ی ضعیف و چاکر و ساسیستی وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی
ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی
وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی
من بگفتی راستی گر از زبان این خسان عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی
گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی
گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه هر کسی در ذات خود یکتا و بی‌همتاستی
وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی
وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت «بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»
وانکه گوید «خواست ما را نیست» می‌گوید خرد کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی
این چنین بی‌هوش در محراب و منبر کی شدی گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟
هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟
جای کم‌خواران و ابدالان کجا بودی بهشت گر براندازه‌ی شکم و معده‌ی اینهاستی؟
گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی