کارو کردار تو ای گنبد زنگاری

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟
گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند بلکه مر ما را خوانده است به همواری
ما خداوند تو را خانه‌ی گفتاریم گر تو او را، فلکا، خانه‌ی کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را جز یکی کار کن و بنده نپنداری