ای کرده سرت خو به بی‌فساری

ای کرده سرت خو به بی‌فساری تا کی بود این جهل و بادساری؟
در دشت خطا خیره چند تازی؟ چون سر ز خطا باز خط ناری؟
گر سر ز خطا باز خط ناری دانم به حقیقت کز اهل ناری
خاری است خطا زهر بار، تاکی تو پشت در این زهر بار خاری؟
عقل است به سوی صواب رهبر با راه‌برت چون به خار خاری؟
چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی جز رنج نبینی و سوکواری
گوئی که «چرا روزگار جافی با من نکند هیچ بردباری؟»
این بند نبینی که بر تو بستند؟ در بند همی چون کنی سواری؟
خواهی که تماشاکنی به نزهت به خیره در این چاه تنگ و تاری
جز کانده و غم ندروی و حسرت هرگاه که تخم محال کاری
آنگه گنه ز روزگار بینی وز جهل معادای روزگاری
ناید ز جهان هیچ کار و باری الا که به تقدیر و امر باری
هش‌دار که عالم سرای کار است مشغول چه باشی به نابکاری؟
بنگر که پس از نیستی چگونه با جاه شدستی و کامگاری
دانی که تو را کردگار عالم داده‌است به حق داد کردگاری
گر تو ندهی داد او به طاعت در خورد عذابی و ذل و خواری
بیداد کنی با بزرگ داور زنهار مکن زینهار خواری
گر کار فلک گرد گشتن آمد دین کار تو است و مرد کاری
چون کار به مقدار خویش کردی رفتی به ره عز و بختیاری
گر گیتی تیمار تو ندارد آن به که تو تیمار او نداری