گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟
دلت خانه‌ی آرزو گشتست و زهر است آرزو زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بنده‌ی خاتون کنی؟
ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی
گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟
زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی
گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟
خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود ور توانی دامنش پر لل مکنون کنی
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی
گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان گاه بی‌انده به خیره خویشتن محزون کنی
آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟
خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی
خانه‌ی هوش تو سر بر گنبد گردون کشد گر تو خانه‌ی بی‌هشی را بر زمین هامون کنی
دل خزینه‌ی توست شاید کاندرو از بهر دین بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی
موش و مار اندر خزینه‌ی خویش مفگن خیر خیر گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی
دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی