به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم
|
|
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
|
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
|
|
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
|
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
|
|
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
|
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
|
|
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
|
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
|
|
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
|
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
|
|
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
|
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر
|
|
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
|
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
|
|
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم
|
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
|
|
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
|
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
|
|
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
|
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
|
|
که ما ز مشغلهی تو ز خانه آواریم
|
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
|
|
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
|
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
|
|
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
|
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای
|
|
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
|
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
|
|
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
|
ز علم بهرهی ما گندم است و بهر تو کاه
|
|
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
|
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید
|
|
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
|
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
|
|
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
|
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را
|
|
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
|
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
|
|
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
|