اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است

اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غله‌ی تیم ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گم است
ببین که بهره‌ی آن پادشا ز نعمت خویش چو بهره‌ی تو ضعیف از طعام یک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است
کسی که جوی روان است ده به باغش در به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی بجای آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است