جهانا چون دگر شد حال و سانت؟

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟ دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
زمانت نیست چیزی جز که حالت چرا حالت شده است از دشمنانت؟
چو رخسار شمن پرگرد و زردست همان چون بت ستانی بوستانت
عروسی پرنگار و نقش بودی رخ از گلنار و از لاله دهانت
پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی نشینندی مشاطه چینیانت
به چشمت کرد بدچشمی، همانا ز چشم بد دگر شد حال و سانت
نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت بشست از نقش‌ها باد خزانت
ز رومت کاروان آورد نوروز ز فنصور آرد اکنون مهرگانت
ازین بر سودی و زان بر زیانی برابر گشت سودت یا زیانت
ردای پرنیان گر می بدری چرا منسوخ کردی پرنیانت؟
چو آتش خانه گر پرنور شد باز کجا شد زندت و آن زند خوانت؟
هزیمت شد همانا خیل بلبل ز بیم زنگیان بی زبانت
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند سحرگاهان یکی زین زنگیانت
اگر هیچم سوی تو حرمتی هست یکی خاموش کن او را، به جانت
اگر مهمان توست این ناخوش آواز مرا فریادرس زین میهمانت
چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم «فغان ما را از این ناخوش فغانت
مرا از خان و مان بانگ تو افگند که ویران باد یکسر خان و مانت
سیه کرد و گران روز غریبان سیاهی‌ی روی و آواز گرانت
به رفتن همچو بندی لنگ ازانی که بند ایزدی بسته است رانت
نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت