بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست

ازو زاد حیوان و مردم وزین چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده‌ی او سراسر هباست
کجا نقطه‌ی نور بینی درو یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو هر آنچه‌ش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بی‌نیاز که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استاده‌اند کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر، که این هر دو بر تو وبال و وباست