نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟

زین چرخ برون، خرد همی گوید، صحراست یکی و بی‌کران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد از بهر من و تو این همه نعما
هرگز نشده است خلق از این زندان جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خدای را و تو بشناس از با صفت و ز بی‌صفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
کان بنده‌ی ایزد است و فرمان بر مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نه‌ای آگه بر حجت دین چرا کنی صفرا؟