ای روی داده صحبت دنیا را

وین جان کجا شود چو مجرد شد وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شده‌است و کجا قارن زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اینها؟ زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی کاخر ضعیفی است توانا را
برنا رسیدن از چه و چند و چون عار است نورسیده و برنا را
نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌است پیغمبر خدای بحیرا را؟
والا نگشت هیچ کس و عالم نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما چون برگرفت سختی گرمارا
بررس به کارها به شکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگی‌ها نستود هیچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد گر زیر خویش خواهی جوزا را
یاری ز صبر خواه که یاری نیست بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید» این بود قول عیسی شعیا را
بنده‌ی مراد دل نبود مردی مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زین جهان به صبر برون نائی چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه کاینجا پلید دانی صهبا را