پیمبر بدان داد مر علم حق را
|
|
که شایسته دیدش مر این مهتری را
|
به هارون ما داد موسی قرآن را
|
|
نبودهاست دستی بران سامری را
|
تو را خط قید علوم است و، خاطر
|
|
چو زنجیر مر مرکب لشکری را
|
تو با قید بی اسپ پیش سواران
|
|
نباشی سزاوار جز چاکری را
|
ازین گشتهای، گر بدانی تو، بنده
|
|
شه شگنی و میر مازندری را
|
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
|
|
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
|
تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
|
|
سزد گر ببری زیان جری را
|
صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
|
|
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟
|
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
|
|
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
|
به نظم اندر آری دروغی طمع را
|
|
دروغ است سرمایه مر کافری را
|
پسنده است با زهد عمار و بوذر
|
|
کند مدح محمود مر عنصری را؟
|
من آنم که در پای خوگان نریزم
|
|
مر این قیمتی در لفظ دری را
|
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
|
|
به سجده مر این قامت عرعری را
|
کسی را برد سجده دانا که یزدان
|
|
گزیدهستش از خلق مر رهبری را
|
کسی را که بسترد آثار عدلش
|
|
ز روی زمین صورت جائری را
|
امام زمانه که هرگز نرانده است
|
|
بر شیعتش سامری ساحری را
|
نه ریبی بجز حکمتش مردمی را
|
|
نه عیبی بجز همتش برتری را
|
چو با عدل در صدر خواهی نشسته
|
|
نشانده در انگشتری مشتری را
|
بشو زی امامی که خط پدرش است
|
|
به تعویذ خیرات مر خیبری را
|
ببین گرت باید که بینی به ظاهر
|
|
ازو صورت و سیرت حیدری را
|