سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامه‌ی عقل و سخنت عنوان است بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد به خردگی منگر دانه‌ی سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت به روز حشر همه ممن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد به ممنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را