سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد توشان رها کن چون هشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بنده‌ی یزدان قادرند ولیک به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید که دیو خواند خوش‌آید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار، مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بنده‌ی یزدان نه‌ای به نامی تو خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟ به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است به کشت باید مشغول بود دهقان را