آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟ انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش از جور این گروه خران بازخر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا روز حساب و حشر مفر و وزر مرا