آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک» این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای نبینم در آن سرای امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟