ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
|
|
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
|
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
|
|
چه زیر کریجی و چه در خانهی خضرا
|
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
|
|
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
|
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را
|
|
هشیار و خردمند نجسته است همانا
|
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
|
|
چون مست مرو بر اثر او به تمنا
|
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در
|
|
زنهار که تیره نکنی جان مصفا
|
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
|
|
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
|
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
|
|
فخر آنکه نماند از پس او ناقهی عضبا
|
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
|
|
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
|
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست
|
|
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا
|
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
|
|
ناگفته سخن به بود از گفتهی رسوا
|
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
|
|
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
|
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
|
|
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
|
بادام به از بید و سپیدار به بار است
|
|
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
|
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
|
|
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
|
دریای سخنها سخن خوب خدای است
|
|
پر گوهر با قیمت و پر لل لالا
|
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
|
|
تاویل چو للست سوی مردم دانا
|
اندر بن دریاست همه گوهر و لل
|
|
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
|
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
|
|
چندین گهر و للوء، دارندهی دنیا؟
|
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
|
|
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»
|