جست از جایگه آنگاه چو خناسی | هوس اندر سر و اندر دل وسواسی | |
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی | با یکی داسی، مانندهی الماسی | |
حلق بگرفتش مانندهی نسناسی | بر نهادش به گلوگاه چنان داسی |
□
باز ببرید سر او به جدال او | وانهمه بچگکان را به مثال او | |
پس به گردونش نهاد او و عیال او | گاو و گردون بکشیدند رحال او | |
در فکندش به جوال و به حبال او | سر با ریش همیدون اطفال او |
□
برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت | همه را در بن چرخشت فکند از پشت | |
لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت | تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت | |
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت | که دگر باره بباید همگی را کشت |
□
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان | رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان | |
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان | ز قفا بیرون آورد زبانهاشان | |
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان | تا برون کرد ز تن شیرهی جانهاشان |
□
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه | که در و بر نرسیدی پیل را سینه | |
مانده میراث ز جدانش از پارینه | شوخگن گشته، از شنبه و آدینه | |
رزبان آمد، با حمیت و با کینه | خونشان افکند اندر خم سنگینه |
□
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی | افسر هر خم چون افسر دراجی | |
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی | سر هر تاجی پوشید به دیباجی | |
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی | رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی |
□
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم | به کتف باز فکنده سر هر دو کم | |
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم | بفکند از سر خم تاج گلین خم |