در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی

جست از جایگه آنگاه چو خناسی هوس اندر سر و اندر دل وسواسی
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی با یکی داسی، ماننده‌ی الماسی
حلق بگرفتش ماننده‌ی نسناسی بر نهادش به گلوگاه چنان داسی

باز ببرید سر او به جدال او وانهمه بچگکان را به مثال او
پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او
در فکندش به جوال و به حبال او سر با ریش همیدون اطفال او

برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت همه را در بن چرخشت فکند از پشت
لگد اندر پشت آنگاه همی‌زد و مشت تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت

به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیره‌ی جانهاشان

داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه که در و بر نرسیدی پیل را سینه
مانده میراث ز جدانش از پارینه شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه خونشان افکند اندر خم سنگینه

بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی افسر هر خم چون افسر دراجی
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی

آهنی در کف، چون مرد غدیر خم به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم بفکند از سر خم تاج گلین خم