در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی

گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی
دختری بودی، بر بام و به در گشتی تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی

راست بر گوی که در تو شده‌ام عاجز به کدامین ره بیرون شده‌ای زین دز
راست گویند زنان را نگوارد عز بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بی‌معجز یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز

تاک رز گفتا: از من چه همی‌پرسی کافری کافر، ز ایزد نه همی‌ترسی
به حق کرسی و حق آیت‌الکرسی که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی که نه اویستی جنی و نه خود انسی

نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچه‌ای دارم در ناف چو برجیسی با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی

اگرت باید، این بچه بزایم من وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
ور نبایدت به زادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من
و گر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من

اگرم بکشی، برکشتن تو خندم من چو جرجیس تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بندم از بندم نرسد ذره‌ای آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم که مرا زنده کند زود خداوندم

او به رز گفت که ویحک چه فضول آری تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری
نه بسنده‌ست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری