در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی

برگهای رز چون پای خشنساران زرگون ایدون همچون رخ بیماران

رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان که دلش بود همیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان گفت بسم‌الله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان

دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت گفت بسیاری لاحول و لا قوت
تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟ بر تن خویش نبوده‌ست ترا حمیت

من ترا هرگز با شوی ندادستم وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم که من از مادر باحمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی به تو اندر نفتادستم

چون ترا دیدم از پیش بدین زاری کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
پس دری کردم از سنگ و درافزاری که بدو آهن هندی نکند کاری

زدمت بر در یک قفل سپاهانی آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم غایب از درت به لرزانی نیکمردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پردانی نخل این کار برآورد پشیمانی

گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
پاکتن باشی و از پاکتنان باشی هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی نه چنان پیرزنان و کهنان باشی

من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟