در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی تا ببیند که چه بوده‌ست بهر کودککی
به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی
بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی

رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند
گاه آنست که از محنت و سختی برهند جای آنست که امروز کنم من طربی

مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب که همش گونه‌ی گل بینم و هم بوی گلاب
گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی

ملک شیردل پیلتن پیلنشین بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین
از عباد ملک العرش نکوکارترین خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی

ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود کز سخا و کرم کلی موجود بود
میر کز گوهر پاکیزه‌ی محمود بود همچو محمود بنای کرم و جود بود
هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی

میر باید که چنو راد و ملکزاده بود ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی

ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد