در مدح سلطان مسعود غزنوی

به دو منقار زمین چون بنشیند بکند گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه

به سمنزار درون لاله‌ی نعمان به شنار چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار
وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار در بنش تازه مداد طبری برده به کار
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه

باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی که گل سرخ به در آمد از پرده همی
با تو در باغ به دیدار کند وعده همی نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی
به تکاپوی سحاب آید از جده همی به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه

باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب
عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب
دوستگان دست برآورده بدرید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه

عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید تا برست از دل و از دیده‌ی معشوق گیاه

همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت
عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت
تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از تابش خورشید تباه

اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه‌ی او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
اینچنین سنگدلی، بی‌حق و بیحرمت جفت شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه

ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند