در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان

ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همی‌زیستی تو پار این ناز بیکرانت تو برگیر از میان

تا زین سپس همی گه و بی‌گاه خوش زییم دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم میر بزرگوارست و اقبال او همان

پور سپاهدار خراسان، محمدست فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست جز وی کسی ندانم امروز در جهان

نصرست باب میر که فخر انامه بود بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود
از میر ممنینش منشور و نامه بود خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود بودند خلق زو به همه وقت شادمان

اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان

اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد شکر آن خدای را که چنین باشدش توان

امروز خلق را همه فخر از تبار اوست وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان