در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش آنهمه ایزد ترا بداد و از آن بیش
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش کت برساند به کام و آرزوی خویش
ای ملک این ملک را تو دانی معنیش ملک بگیر و سر خوارج بفتال

بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان
در کن ز آهنگ رزم خصم زمیدان درگذر این تیر دلشکاف ز سندان
از دل گردان برآر زهره به پیکان در سر مردم بکوب مغز، به کوپال

سال هزاران هزار شاد همی‌باش یاد همی دارمان و یاد همی‌باش
با دهش دست و دین و داد همی‌باش میر همی‌باش و میرزاد همی‌باش
جمله برین رسم و این نهاد همی‌باش قدر تو هر روز و روزگار تو چون فال