مسمط چهارم

غم بیهوده‌ی ایام فراموش کنم به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار

بربط تو چو یکی کودکک محتشمست سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست رودگانیش چرا نیز برون شکمست
زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار

تا هزارآوا از سرو برآرد آواز گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز که مرا در دل عشقیست بدین ناله‌ی زار

خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته‌ست آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته‌ست
دشت ماننده‌ی دیبای منقش گشته‌ست لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست
مرغ در باغ چو معشوقه‌ی سرکش گشته‌ست که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار

ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان
از بدیها که نکرده‌ست ، ورا عقل ضمان دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار