الا که به کام دل او کرد همه کار
|
|
این گنبد پیروزه و گردون رحایی
|
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
|
|
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی
|
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
|
|
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی
|
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان
|
|
هرگز به جهانمیر که دیدهست و گدایی
|
کار مدد و کار کیا نابنوا شد
|
|
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی
|
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
|
|
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
|
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
|
|
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی
|
گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون
|
|
ور چه به زمین درشد چون مردم مائی
|
فرزند به درگاه فرستاد و همیداد
|
|
بر بندگی خویش بیکباره گوایی
|
زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل
|
|
سالار، سبکدل نشود میرمرائی
|
ای بار خدا و ملک بار خدایان
|
|
شاه ملکانی و پناه ضعفایی
|
در دارفنا، اهل بقا خلق ندیدهست
|
|
از اهل بقایی تو و در دار فنایی
|
چون ایزد شاید ملک هفت سموات
|
|
بر هفت زمینبر، ملک و شاه تو شایی
|
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
|
|
چون پیر شوی نیمهی دیگر بگشایی
|
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
|
|
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی
|
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
|
|
فرق سر او زیر پی پیل بسایی
|
آنکس که دغایی کند او با ملک ما
|
|
زو باز نگردد ملک ما به دغایی
|
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل
|
|
تا رنگ دهد وسمهی رومی و الایی
|
جاوید بزی بارخدایا به سلامت
|
|
با دولت پیوسته و با عمر بقایی
|
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
|
|
یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی
|