در مدح سلطان مسعود غزنوی

الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه شد بوی و بها از همه بویی و بهایی
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی
کار مدد و کار کیا نابنوا شد زین نیز بتر باشدشان نابنوایی
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی
گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون ور چه به زمین درشد چون مردم مائی
فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد بر بندگی خویش بیکباره گوایی
زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل سالار، سبکدل نشود میرمرائی
ای بار خدا و ملک بار خدایان شاه ملکانی و پناه ضعفایی
در دارفنا، اهل بقا خلق ندیده‌ست از اهل بقایی تو و در دار فنایی
چون ایزد شاید ملک هفت سموات بر هفت زمین‌بر، ملک و شاه تو شایی
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمه‌ی دیگر بگشایی
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی
آنکس که دغایی کند او با ملک ما زو باز نگردد ملک ما به دغایی
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل تا رنگ دهد وسمه‌ی رومی و الایی
جاوید بزی بارخدایا به سلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی