در وصف بهار و مدح خواجه علی‌بن محمد

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
آن گل که به گردش در نحلند فراوان نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار
همواره به گرد گل طیار بود نحل وین گل به سوی نحل بود دایم طیار
در سایه‌ی گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت بر خواند اشعار
تا ابر کند می را با باران ممزوج تا باد به می در فکند مشک به خروار
آن قطره‌ی باران بین از ابر چکیده گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه‌ی دستارچه‌ی سبز سیمین گرهی بر سر هر ریشه‌ی دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشته‌ی سوزن اندر سر هر سوزن یک لل شهوار
آن قطره‌ی باران که فرو بارد شبگیر بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی به مثل بیضه‌ی کافور ریاحی بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار
وان قطره‌ی باران که فرود آید از شاخ بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار
گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار
وان قطره‌ی باران سحرگاهی بنگر بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطره‌ی باران که چکد از بر لاله گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخاله‌ی خردک بدمیده‌ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطره‌ی باران که برافتد به گل سرخ چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطره‌ی باران که برافتد به سر خوید چون قطره‌ی سیمابست افتاده به زنگار