امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق

بگفتا کام خسرو کام من نیست به شهد شهوت آلوده دهن نیست
رضای تو مرا مقصود جان است نه کام دل نه دل اندر میان است
تراگر راندن شهوت مراد است مرا نی در کمر آب و نه باد است
وگر این نیست قصد و امتحان است مرا آن تیر جسته از کمان است
به چین افکندم آنرا همچو نافه چو آهوی ختایی بی گزافه
و گر زان صورتی بر جای مانده‌ست به راه عاشقی بی پای مانده‌ست
بنتواند ز جا برخاست کامی ندارد جز قعود بی‌قیامی
چو خسرو گر کسی آلفته گردد بود کین در به سعیش سفته گردد
ز حرف کوهکن شیرین برآشفت بخندید و در آن آشفتگی گفت
چوخسرو بایدت آلفته گشتن که می‌باید درم را سفته گشتن
تو کوه بیستون از پا درآری چرا افزار در سفتن نداری
وگر داری و از کار اوفتاده‌ست چو خوانیمش به خدمت ایستاده‌ست
رضای من اگر جویی زجا خیز به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز
که بی مردی زنی را خرمی نیست که بی روح القدس این مریمی نیست
بسنب این گوهر ناسفته ام را بکن بیدار عیش خفته ام را
که از آمیزش خسرو به شکر نهادم پیشت این ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست که جانم با غم عشق تو پیوست
ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم در این برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبه‌ام خسرو به محضر نکرده بیع این ناسفته گوهر
متاع خویش را دیگر به خسرو بنفروشم که دارد دلبری نو