در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب

چو شیرین گشت آگه از تقاضاش به سان غنچه خندان گشت لبهاش
میان خنده و مستی به کامش نهاد آن لب که از وی بود کامش
لبش چون با لب شیرین قرین شد به کام از کوثرش ماء معین شد
نبودش باور از بخت این که شیرین نشسته در برش چون باغ نسرین
به دندان خواست خاییدن لبش را نه تنها لب که سیب غبغبش را
ولی ترسید کز لعلش چکد خون فتد از پرده راز عشق بیرون
به بوسیدن نیفزود او گزیدن که چون خسرو شکر باید مزیدن
دل شیرین هم از آن کار خوش بود که با او یار و او با یار خوش بود
زمانی دیر در این کار ماندند دویی را در برون در نشاندند
یکی گشتند همچون شیر و شکر نه از پا باخبر بودند و نی سر
چو جان و تن به هم پیوسته گشتند ز هر اندیشه‌ای وارسته گشتند
چو از شب رفت پاسی دست فرهاد شد اندر سینه‌ی آن سرو آزاد
دولیمو دید شیرین و رسیده که به ز آن باغبان هرگز ندیده
برای دفع صفراهای هجران بر آن شد تا گزد او را به دندان
ولیکن از گزیدن پاس خود داشت مکیده و بوسه‌ای در پاش بگذاشت
براند از ساحت سینه به نافش چو شیرین داشت زین جرأت معافش
ز ناف او دل فرهاد خون شد چو مشک از نافه‌ی نافش برون شد
مگرپنداشت ناف او فتاده‌ست به حقه لعل رخت خود نهاده‌ست
همی رفت از پی افتاده نافش که جا بدهد چو مشک اندر غلافش
ره از شلوار بندش دید بسته چو بندی شد دلش زین عقده خسته