چو شیرین گشت آگه از تقاضاش
|
|
به سان غنچه خندان گشت لبهاش
|
میان خنده و مستی به کامش
|
|
نهاد آن لب که از وی بود کامش
|
لبش چون با لب شیرین قرین شد
|
|
به کام از کوثرش ماء معین شد
|
نبودش باور از بخت این که شیرین
|
|
نشسته در برش چون باغ نسرین
|
به دندان خواست خاییدن لبش را
|
|
نه تنها لب که سیب غبغبش را
|
ولی ترسید کز لعلش چکد خون
|
|
فتد از پرده راز عشق بیرون
|
به بوسیدن نیفزود او گزیدن
|
|
که چون خسرو شکر باید مزیدن
|
دل شیرین هم از آن کار خوش بود
|
|
که با او یار و او با یار خوش بود
|
زمانی دیر در این کار ماندند
|
|
دویی را در برون در نشاندند
|
یکی گشتند همچون شیر و شکر
|
|
نه از پا باخبر بودند و نی سر
|
چو جان و تن به هم پیوسته گشتند
|
|
ز هر اندیشهای وارسته گشتند
|
چو از شب رفت پاسی دست فرهاد
|
|
شد اندر سینهی آن سرو آزاد
|
دولیمو دید شیرین و رسیده
|
|
که به ز آن باغبان هرگز ندیده
|
برای دفع صفراهای هجران
|
|
بر آن شد تا گزد او را به دندان
|
ولیکن از گزیدن پاس خود داشت
|
|
مکیده و بوسهای در پاش بگذاشت
|
براند از ساحت سینه به نافش
|
|
چو شیرین داشت زین جرأت معافش
|
ز ناف او دل فرهاد خون شد
|
|
چو مشک از نافهی نافش برون شد
|
مگرپنداشت ناف او فتادهست
|
|
به حقه لعل رخت خود نهادهست
|
همی رفت از پی افتاده نافش
|
|
که جا بدهد چو مشک اندر غلافش
|
ره از شلوار بندش دید بسته
|
|
چو بندی شد دلش زین عقده خسته
|