در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب

چو شیرین کوهکن را دید با خویش به تنها دور از چشم بداندیش
به نرمی گفت او را خیرمقدم که جانت از وصالم باد خرم
غم دیرین مگو در سینه دارم که در ساغر می دیرینه دارم
بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت که عاقل گاه فرصت ندهد از دست
کم افتد کز دری یاری درآید پس از سالی گل از خاری برآید
به هر سودا اگر می‌بود سودی فقیری در جهان هرگز نبودی
به ملک و مال اگر کس کام دیدی ز لعلم کام خسرو جام دیدی
ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز ز مدت پیش نتوان برد هرگز
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش به سر همچون خم می آمدش جوش
بگفتا عقل کو تا کار بندم بگو تا پیش تو زنار بندم
بگفتا از لبم شکر نخواهی بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی
بگفتا شکرم را نرخ جان است بگفتا گر به سد جان رایگان است
بگفتا یک دو ساغر خورد باید بگفتا هر چه فرمایی تو شاید
بگفتا نه صراحی پیش دستم بگفتا ده قدح زان چشم مستم
نگاهی کرد از آن چشم مستش بکلی برد دین و دل ز دستش
قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش گرفت و خورد و گفتا پرده برکش
شنید و برقع و معجر برانداخت به رویش دیده برکرد و سرانداخت
چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید به رویش چون گل سیراب خندید
ز درج لعل مروارید بنمود نیاز کوهکن زان خنده افزود
تقاضا کرد بوسیدن لبش را به سر ننهاد دندان مطلبش را