نظر بگشا به رخساری که خسرو
|
|
بود محروم از آن ز آن دلبر نو
|
ز کام قندم از شکر گذشته
|
|
ز بدر نامم از اختر گذشته
|
ز ارمن کان قندم را طلبکار
|
|
شد و با شکرش شد گرم بازار
|
مگس طبعی یار بلهوس بین
|
|
به هر جا شکر او را چون مگس بین
|
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
|
|
برفت از کار او یکباره سرپوش
|
ز جا برجست و در پهلوش بنشست
|
|
سخن بشنید از او خاموش بنشست
|
سراپا دیده شد تا بیندش روی
|
|
شود همدم به آن لعل سخنگوی
|
ولی از شرم سر بالا نمیکرد
|
|
نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد
|
مراد خویشتن با او نمیگفت
|
|
سخن در آن رخ نیکو نمیگفت
|
چو شیرین اینچنینش دید ، در دم
|
|
به ساقی گفت می درده دمادم
|
دمی از باده ما را آزمون آر
|
|
ز وسواس خردمندی برون آر
|
حکیمان را براین گفت اتفاق است
|
|
که اندر بزم هشیاران نفاق است
|
ز عقل دوربین دوریم ازعیش
|
|
ز دانش سخت مهجوریم از عیش
|
خوشا مستی و صدق می پرستان
|
|
که نی سالوس دانند و نه دستان
|
شنید از وی چو ساقی جام پر کرد
|
|
قدح را پخته باز از خام پر کرد
|
گرفت و خورد دردیهای آن جام
|
|
نصیب کوهکن آمد سرانجام
|
چو سور یار شیرین خورد فرهاد
|
|
ز قید خو بکلی گشت آزاد
|
نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش
|
|
نه صبر اندر دل دیوانه ماندش
|
به روی یار شیرین شد غزلخوان
|
|
کتاب عشق را بگشود عنوان
|