به رویم گر توانی نیک دیدن
|
|
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
|
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
|
|
بجز ماندن به قید تار مویم
|
برای آن که در صنعت شوی فرد
|
|
به رویم بایدت چندین نظر کرد
|
حواست را بدین خدمت سپردن
|
|
ز لوح دل غبار غیر بردن
|
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
|
|
که نقشم را تواند کردن ادراک
|
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
|
|
در آن نقش مرا ادراک سازی
|
چو در آیینه ات نقش جمالم
|
|
در آمد کش چنان نقش مثالم
|
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
|
|
برآورد از درون آهی و نالید
|
که من ز اول نظر کن روی دیدم
|
|
به آخر پایهی حیرت رسیدم
|
به موی تو که در روی تو حیران
|
|
شدم از غمزه آن چشم فتان
|
ز بالایت به پا دیدم قیامت
|
|
نمودم زان قیامت جای قامت
|
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
|
|
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
|
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
|
|
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
|
به دل سد زخم کاری بیش دارم
|
|
ولی سد چشم یاری پیش دارم
|
از آن خالی که چشمت را به دنبال
|
|
بود ، گشتهست دیگرگون مرا حال
|
ز خندان پستهات از هوش رفتم
|
|
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
|
ز زلف بستهی زنجیر ماندم
|
|
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
|
ز شوق گردنت از سر گذشتم
|
|
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
|
گرفته گردنت در عشوه کردن
|
|
به شوخی خون سد بی دل به گردن
|
از این دستان سرانگشتان نجویم
|
|
فرو بردی ز دستت بین که چونم
|