به یک تلخی که از شیرین چشیدی
|
|
به درد خود ز شکر چاره دیدی
|
ترا جز کامرانی خو نباشد
|
|
چو شکر هست گو شیرین نباشد
|
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
|
|
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
|
دگر فرمود شه کز رشک شکر
|
|
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
|
چرا بد نام کردی خویشتن را
|
|
به یاری بر گزیدی کوهکن را
|
شکر دور از تو چندانی ندارد
|
|
که شیرینش به انسانی شمارد
|
چه جای آن که بی انصافی آرم
|
|
چنین هم سنگ مردانش شمارم
|
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
|
|
میالا خویش را در طعن فرهاد
|
مبین نادیده مردم را به خواری
|
|
که دور است از طریق شهریاری
|
چه کارت با گدای گوشهگیری
|
|
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
|
اسیر محنت درد جهانی
|
|
بلای آسمانی را نشانی
|
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
|
|
فتاده کار او با تیشه و سنگ
|
به دست آورده با سد گونه تشویش
|
|
لب نانی به زور بازوی خویش
|
نه جسته خاطرش دلجویی کس
|
|
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
|
قرار زحمت ما داده بر خویش
|
|
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
|
ز سختیهای سنگین نیست آزار
|
|
مگر از سخت گوییهای اغیار
|
مگر با هر که فرماید کسی کار
|
|
نهانی با ویش گرم است بازار
|
مگر از کارفرما گر به مزدور
|
|
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
|
اگر چه با کسی کاری ندارم
|
|
که بر ناکرده سوگندی بیارم
|
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
|
|
خدا داند که شیرین بیگناه است
|