در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامه‌ی خسرو به او

سر زلف آشنا با شانه کرده ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین چمن کرد از دو آهو صفحه‌ی چین
تبسم را درون غنچه ره داد به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست هزاران دشنه‌اش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر که گر دل می‌بری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از می‌روی شیرین نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی بزد آهی وگفت ای بخت تا کی