در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامه‌ی خسرو به او

بهار دلکش و باغ معانی چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای می‌فروشان هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لاله‌های آتشین رنگ برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار سمن را سجده می‌بردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین تو گفتی طره بگشاده‌ست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته ز مویش سنبل اندر تاب رفته