بگفت از عاشقی باری غرض چیست
|
|
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
|
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
|
|
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
|
بگفتا جان در این ره بر سر آید
|
|
بگفتا باله ار جان در خور آید
|
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
|
|
به کار عاشقی مردانه دیدش
|
به دل گفتا که این در عشق فردیست
|
|
به کار عاشقی مردانه مردیست
|
به دامان از هوس ننشسته گردش
|
|
گواه عشق پاک اوست دردش
|
چو میبینم هوس را نیست سوزی
|
|
سر آرم با محبت چند روزی
|
هوس چندی دلم را رهزن آمد
|
|
همانا عشق پاکم دشمن آمد
|
به ساقی گفت او را یک قدح ده
|
|
به این غمدیده داروی فرح ده
|
به ساغر کرد ساقی بادهی ناب
|
|
فکند الفت میان آتش و آب
|
گرفت و داد ساغر کوهکن را
|
|
که درمان ساز غمهای کهن را
|
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
|
|
غمی کز تست چونش چاره سازم
|
بگفت این می به هر دردی علاج است
|
|
یکی خاصیتش با هر مزاج است
|
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
|
|
وگر دلخستهای درمان درد است
|
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
|
|
به روی یار شیرین شد قدح نوش
|
چو نوشید از کفش جام پیاپی
|
|
عنان خامشی برد از کفش می
|
برآورد از دل پردرد فریاد
|
|
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
|
که مسکین را عجب کاری فتادهست
|
|
که کارش با چنین باری فتادهست
|
نیازی خسروی در وی نگیرد
|
|
کجا نازش نیاز من پذیرد
|
کسی کز افسر شاهیش عار است
|
|
به دلق بینوایانش چکار است
|