که من خوش دارم از تنها نشینی
|
|
که تنها باشم اندر نازنینی
|
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
|
|
چنین بی خانمان بیچارهام ساخت
|
کنون با هر که بینم سازگار است
|
|
ز پیوند منش ننگ است و عار است
|
چو گل با هر خس و خاری قرین است
|
|
چو با من میرسد خلوت نشین است
|
به من سرد است و با دشمن به جوش است
|
|
باو در گفتگو، با من خموش است
|
نمیپرسد ز شبهای درازم
|
|
نمیبیند به اندوه و گدازم
|
نمیگوید اسیری داشتم کو
|
|
به حرمان دستگیری داشتم کو
|
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
|
|
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
|
نبیند تا ببیند غرق خونم
|
|
نگوید تا بگویم بی تو چونم
|
نخواند تا بخوانم شرح هجران
|
|
نیاید تا زنم دستش به دامان
|
نه چون مینا درآید در کنارم
|
|
نه چون ساغر کند دفع خمارم
|
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
|
|
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
|
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
|
|
ز اندوه و فراق وی بنالم
|
نه دستی تا که خار از پا در آرم
|
|
نه پایی تا ره کویش سپارم
|
نه دینی تا باو در بند باشم
|
|
دمی از طاعتی خرسند باشم
|
کنون این بی دل و دینم که بینی
|
|
حکایت مختصر اینم که بینی
|
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
|
|
که دل شرحی ز جورش برشمارد
|
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
|
|
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
|
همان بهتر که باز افسانه خوانم
|
|
ز حال خود سخن در پرده رانم
|
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
|
|
بزن آبی بر این جان پرآتش
|