در حکایت گفتگوی آن بی‌خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون

که من خوش دارم از تنها نشینی که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است چو با من می‌رسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است باو در گفتگو، با من خموش است
نمی‌پرسد ز شبهای درازم نمی‌بیند به اندوه و گدازم
نمی‌گوید اسیری داشتم کو به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش بزن آبی بر این جان پرآتش