ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
|
|
ز آب لعل بر شکر بزن آب
|
ز لعل آبدار و روی انور
|
|
به شکر آب شو بر خسرو آذر
|
دل پرویز شیرین را مسخر
|
|
تو تلخی کردی و دادی به شکر
|
نشاید ملک دادن دیگران را
|
|
سپردن خود به درویشی جهان را
|
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
|
|
که دور از روی تو در ذات شه نیست
|
ولی چون دزد را بینی به خواری
|
|
برافرازد علم در شهریاری
|
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
|
|
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
|
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
|
|
به دل آزار شیرین چند جویی
|
مگر هر کس دلی دارد پریشان
|
|
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
|
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
|
|
ز شکر خاطری دارد مشوش
|
مرا این سرزمین ناسازگار است
|
|
به پرویز و سفاهانم چکار است
|
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
|
|
چنان دانم که پرویزی نبودهست
|
من این آب وهوای ناموافق
|
|
نمیبینم به طبع خویش لایق
|
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
|
|
که پندارم در آن آتش فتادهست
|
غرض اینست کز این آب و خاک است
|
|
که جان غمگین و دل اندوهناک است
|
چو باید رفت از این وادی به ناچار
|
|
کجا باید نمود آهنگ رفتار
|
تو کز ما سالخورد این جهانی
|
|
صلاح خردسالان را چه دانی
|
چو دایه دید پر خون دیدهی او
|
|
ز خسرو خاطر رنجیدهی او
|
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
|
|
سر و کارش بود با ناشکیبی
|
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
|
|
ولی آشفتهی او را ضرور است
|