به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
|
|
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
|
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
|
|
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
|
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
|
|
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
|
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
|
|
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
|
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
|
|
هوس را ره نیابم در دل خویش
|
همانا آن غریب صنعت آرا
|
|
که کار افکندمش با سنگ خارا
|
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
|
|
دلم را زو پدید آمد شکستی
|
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
|
|
ز نزدیکان محرم خواند دایه
|
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
|
|
به لوح زندگانی نامم از تو
|
چه بودی گر نپروردی به شیرم
|
|
که پستان اجل میکرد سیرم
|
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
|
|
به آخر در دم شیرم نشاندی
|
چه درد است این که در دل گشته انبوه
|
|
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
|
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
|
|
به کوه ازدشت باید شد روانم
|
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
|
|
فروزان چون ز می تابنده چهرت
|
به دل درد و به جانت غم مبادا
|
|
ز غم سرو روانت خم مبادا
|
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
|
|
سیه روز از چهای چون آفتابی
|
ز پرویز اربدینسان دردمندی
|
|
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
|
به گلگون تکاور ده عنان را
|
|
سیه گردان به لشکر اسپهان را
|
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
|
|
به تاراج بلا ده رخت پرویز
|
در این ظلمات غم تا چند مانی
|
|
روان شو همچو آب زندگانی
|