اثرها دارد این آه شبانه
|
|
ولی گر نیست عاشق در میانه
|
عجبها دارد این عشق پر افسون
|
|
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
|
چو بیخود از دلی آهی برآید
|
|
درون تیرگی ماهی برآید
|
چو بیخود آید از جانی فغانی
|
|
شود نامهربانی مهربانی
|
چو عاشق را مراد خویش باید
|
|
به رویش کی در وصلی گشاید
|
نداند کز محبت با خبر نیست
|
|
همی نالد که با عشقم اثر نیست
|
دلی باید ز هر امید خالی
|
|
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
|
که تا با تلخ کامیها برآید
|
|
مگر شیرین لبی را درخورآید
|
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
|
|
کلید آرزوها یافت در مشت
|
به کلی کرد چون از خود کرانه
|
|
بیامد تیر آهش بر نشانه
|
نمود از دولت عشق گرامیش
|
|
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
|
چنان بد کن شه خوبان ارمن
|
|
سر شکر لبان شیرین پر فن
|
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
|
|
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
|
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
|
|
که جان با تلخکامی بایدش داد
|
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
|
|
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
|
گل بستانی آوردم به صحرا
|
|
ندانستم نخواهد ماند رعنا
|
گل صحرا تماشایی ندارد
|
|
طراوت های رعنایی ندارد
|
خدنگم را اسیر غرق خون به
|
|
به رنجیرم سر و کار جنون به
|
چه اینجا بود باید با دل تنگ
|
|
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
|
خود این میگفت و خود انصاف میداد
|
|
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
|